سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

کلاغ ...



 آلما دست یاشار را محکم در دست های کوچکش گرفت


و با صدای ضعیفی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:


دیگر از این حرف ها گذشته، خواهش می کنم گریه هم نکن،


این آخرین خواسته من از توست. یاشار خواهش می کنم تا من زنده هستم ازدواج کن،


نمی خواهم وقتی می میرم مدت ها سیاه بپوشی و مویه کنی.

 

 

نمی خواهم تنها بمانی، خواهش می کنم برای آخرین بار حرفم را زمین نینداز یاشار


یاشار کنار تختخواب آلما، سر به زیر انداخته بود و گریه می کرد.


آلما ادامه داد:


یاشار جان گوش می کنی، همین الان برو، صلاح نیست دیگر ما زیاد همدیگر را ببینیم،


می بینی که من روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شوم،


نمی خواهم دیگر مرا اینقدر زار و ضعیف ببینی و شاهد مرگم باشی

 

مدتی به سکوت گذشت، یاشار سرش را در میان دست هایش پنهان کرده بود،


آلما سعی کرد کمی بلند شود،


صورت یاشار را با دست بالا گرفت و در چشم هایش خیره شد


و با لبخندی گفت: یاشار قول می دهی؟ قول می دهی به آنچه گفتم عمل کنی؟


آلما حلقه نامزدیش را از انگشتش بیرون آورد


و سرش را به نشانه تصدیق تکان داد. یاشار حلقه از انگشتش بیرون آورد،


اما پیش از اینکه آن را در دست آلما بگذارد پرسید:  می خواهی پیش تو باشد؟


 آنها را در جای امنی خواهم گذاشت ، جایی که همیشه پیش چشمم باشد


و هیچ کس آن را نبیند. مطمئن باش به یادت خواهم بود،


هر روز به یاد تو به این حلقه ها خواهم نگریست، هر روز...


و سرفه های شدید دیگر امانش ندادند.


بیرون پنجره دو گنجشک کوچک لانه ای ساخته بودند و شادمانه در ان بالا و پایین می پریدند.


آلما با انگشت به آنها اشاره کرد و سعی داشت چیزی بگوید،


اما سرفه ها هر لحظه شدیدتر می شد.


یاشار هراسان زنگ را به صدا درآورد و او را روی تخت خوابانید.


پرستار به سرعت بالا امد، و یاشار ناگزیر از اتاق بیرون رفت....


بوی بیماری ، داروهای ضدعفونی ، مدت ها بود که با این اتاق عجین شده بود


و آلما در این اتاق بهتر از هر کسی می دانست که به زودی می میرد


و اخرین خواسته اش ازدواج نامزدش یاشار در زمان حیاتش بود.


یک ماه دیگر گذشت و وضعیت آلما تغییر چندانی نکرده بود،


اما می توانست راه برود


هر روز صبح اهسته و لرزان به کنار پنجره می رفت ،


به لانه گنجشک ها که روی شاخه رو به روی پنجره بود نگاه می کرد،


لبخندی می زد و به رختخواب باز می گشت.


از یاشار هم خبری نداشت، خودش این طور خواسته بود.


البته کمی نگران بود ولی سکوت را به هر چیزی ترجیح می داد.


پاییز کم کم از راه می رسید. با اینکه شیمی درمانی تأثیر بدی بر چهره آلما گذاشته بود


اما وضعیت جسمی اش کمی رو به بهبود بود


صبح زود طبق معمول همیشه به کنار پنجره رفت ،


از پشت شیشه بسته به نظر می رسید هوا دارد سرد می شود ،


باد پائیز برگ های نارنجی را تک تک از درخت ها می پراند و در هوا چرخ می داد


آلما نگاهی به لانه گنجشک ها انداخت ،


چند وقتی بود که رفته بودند، صورتش را با گوشه آستینش پاک کرد و به رختخواب بازگشت


پشت شیشه برف می بارید


الما چندین بار زنگ زد ، پرستارش هراسان و به سرعت بالا آمد و پرسید:


چی شده خانم، حالتون خوب نیست؟


آلما با ناراحتی فریاد زد:


عجله کنید خواهش میکنم اون کلاغ رو از روی درخت دور کنید


پرستار با خنده گفت:  همین ؟ فقط برای همین آنقدر زنگ می زدید ؟ شما که ما را ترساندید خانم آلما


فکر کردیم حالتان دوباره بد شده...


آلما با گریه کلامش را برید و گفت:


تو رو خدا عجله کن، رفت سراغ لانه گنجشکم


پرستار بدون عجله ، کلاغ را فراری داد و بعد با خنده برگشت و گفت:


مثل اینکه امروز حالتون خیلی بهتر شده ، حسابی جیغ و داد می کنید .


بعد حرارت سنج را در دهان آلما گذاشت و کنارش نشست


مدتی بعد حرارت سنج را از دهانش برداشت و آن را بالا گرفت و با دقت نگاه کرد


آلما پرسید:  گلاب خانم، یاشار ازدواج کرده ؟


پرستار تغییری در چهره اش پدیدار نشد؛


با خونسردی پاسخ داد: بله


آلما دوباره پرسید: بچه هم داره ؟


پرستار خنده ای کرد و صورت آلنا را بوسید،


دستش را گرفت و گفت: آره، یه دختر خیلی خیلی کوچولو


آلما خندید، پرسید: اسمش چیه ؟


پرستار سرش را خاراند و گفت و گفت: نمی دانم ... درست یادم نیست

 

نمی دانی یا نمی خواهی بگویی ؟


چه می دانم، من که زیاد خبر ندارم،


به خدا نمی دانم، شاید آلما ، بعد هر دو خندیدند.


نزدیکی های سپیده دم، آلما ژاکت کهنه ای به تن کرد و از رختخواب بیرون آمد.


وقتی ایستاد احساس کرد دوباره مانند گذشته به شدت ضعیف شده و باید از عصایش کمک بگیرد.


پله ها را به سختی پایین رقت ، سردش شده بود و می لرزید.


در را بی صدا باز کرد، برف تمام خیابان را پوشانده بود.


آلما جلوتر رفت، برف ها از لابلای درزهای دمپایی به پاهای بی جوراب آلما می خورد


و آنها را می سوزاند.


از کوچه به پنجره اتاق خود نگریست.


نور زرد رنگ اتاقش با پنجره قاب گرفته از برف منظره زیبایی ساخته بود.


به زیر پنجره که رسید، به درخت تکیه داد.


لانه گنجشکش از این پایین پیدا بود؛


از اینجا که نگاه می کرد با پنجره اتاقش زیاد فاصله داشت.


سعی کرد از درخت بالا برود؛ کمی که بالا رفت ،


عصایش را به طرف لانه گنجشک تکان داد و سعی کرد به آن دست یابد.


اما فاصله خیلی زیاد بود و دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود؛ شاخه زیر پایش شکست و پایین افتاد.


صبح روز بعد جنازه آلما را در میان برف ها پیدا کردند.


از ضعف و سرما مرده بود.


گریان و هراسان به دنبال چیزی می گشتند که آلما به خاطر آن بیرون آمده بود.


همه جا را گشتند، حتی لانه گنجشک را اما چیزی داخل آن نبود.


گلاب خانم مرتب ضجه می زد و می گفت:


همه چیز زیر سر ان کلاغه، آن کلاغ دزد،


آن کلاغ شوم که بالای درخت نشسته بود، بالای سر لانه کنجشک...


نظرات 2 + ارسال نظر
جلال شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 13:53

چه پسر نامردی

خب دختره بهش گفت

صحرا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 10:03

چه داستان غمناکی

چرا مازیار همه داستان هاش دپرسیه

یه داستان شادم بنویس خب

اشکم دراومد

نمیدونم والا


اگه دیدیش ازش بپرس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد