سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

آیینه ای زیر آب



مث هرشب باز هم همون صدای خش خش اومد


ولی جرئت برگشتن نداشتم


می دونستم یه نفر پشت سرمه


چه اهمیتی داشت


اما دلم می خواست


بدونم غیر از من شبا چه کسی تنهائیشو اینجا سر می کنه


شب بعد دلو به دریا زدم

   

 

با خودم یه آیینه آوردم


طرفای دو و نیم شب بالاخره اومد


از توی آیینه نگاه می کردم


زیر نور مهتاب دخترکی اومد با چشمای آبی


توی برگا نشست و منتظر شد


وقتی می نشست صدای خش خش برگا بلند می شد


کفشامو در آوردمو پاهامو تو آب گذاشتم


تار و کوک کردم


و شروع کردم به زدن


طرفای چهار صبح دوباره به آیینه نگاه کردم


رفته بود


هوا داشت کم کم سپیده می زد


دیگه هر شب آیینه رو با خودم می بردم


امشب کمی جلوتر نشسته بود


طوری که رنگ چشمانش کاملا دیده می شد


خیلی دلم می خواست


بهش می گفتم :


از شبی که متوجهش شدم


آهنگامو فقط بخاطر حضور اون می زنم


توی آیینه رو نگاه کردم


برای اولین بار زل زده بود توی چشمام


حالم دگرگون شد و قلبم به تپش افتاد


لبخندی زدم


و از توی آیینه به علامت سلام انگشتامو براش تکون دادم


اما اهمیتی نداد


دلو به دریا زدم و به طرفش رفتم


موسیقی که قطع شد


اخماش تو هم رفت


با این که یک قدم بیشتر باهاش فاصله نداشتم


باز به آیینه خیره بود


پامو که روی اولین برگ گذاشتم


ناگهان سرشو به طرفم برگردوند


ترسیده بود


با صدای ضعیفی گفت :


کسی اونجاست ؟


دیگه جلوتر نرفتم ، آروم آروم برگشتم


تار و برداشتم اما قبل از این که شروع به نواختن کنم


آیینه رو به آب سپردم


آیینه رفت زیر آب



نظرات 2 + ارسال نظر
جلال شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 13:46

زیاد باهاش حال نکردم

صحرا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 09:49

آخی طفلی
خب می رفت باهاش حرف میزد دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد