سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

ایزابل ( خیییییییییییییییییییییییییییییلی قشنگه )قسمت دوم



ایزابل دختر بسیار گیرایی بود


خیلی باهوش می نمود و سریع پیشرفت می کرد


به نظر می رسید از اینکه ایوان به طور خصوصی به او تدریس می کند


خیلی راضی است


و این موضوع کم کم باعث آزردگی دیگر شاگردان می شد


ایزابل دختر خیلی تنهایی بود

  

  

به همین جهت ایوان توجه خاصی نسبت به او داشت


او را به گردش می برد و ساعاتی را با او سپری می کرد


این توجه خاص باعث شده بود که ایزابل در مدت سه سال


از تمام شاگردان دیگر پیشی بگیرد


ضمنا درین مدت علاقه ی شدیدی مابین آن دو بوجود آمده بود


یک روز ایوان تصمیم به انجام کاری گرفت


که این یک سال اخیر عجیب با این موضوع درگیر بود


او در این که ایزابل پیشنهاد ازدواج اونو قبول می کنه


کوچکترین تردیدی نداشت


اولین مشکل او چگونگی این پیشنهاد بود


و دومین مشکل او راز نهفته اش بود


در یک روز بارانی


هنگامی که با ماشین ایوان از گردش بر می گشتند


ایوان تصمیم گرفت موضوع رو با ایزابل در میان بگذاره


افکارش به شدت مغشوش بود


مرتب به ایزابل که خوشحال و شادمان بود می نگریست


کم کم حالش بد می شد


ماشین رو کنار جاده نگه داشت تا کمی هوا بخوره


و در امتداد جاده شروع به قدم زدن کرد


تا شاید آرامتر بشه


شاید اگر ایزابل قدرت فریاد کشیدن داشت


در اون لحظه اونو از حضور ماشینی که با سرعت


از جاده منحرف شده بود و به طرفش میومد


آگاه می کرد


ساعتی بعد که در بیمارستان چشماشو باز کرد


درد بسیار شدیدی رو در دستاش حس کرد


ایزابل مات و مبهوت به دکتر می نگریست


که مطلبی درمورد دستای ایوان به او می گفت


دستای ایوان برای همیشه از کار افتاده بود


اما ایوان هچنان به پیشنهاد خود می اندیشید


در حالی که اشک در چشمای ایزابل حلقه زده بود


از ایوان خداحافظی کرد


و آرام آرام به سمت در خروجی رفت


ایوان از شدت درد به خود پیچید


اما چشم از ایزابل بر نمی داشت


با وجود درد شدیدی که در بدن داشت


از جا برخاست


و ناخواسته با صدای بلندی ایزابل را صدا زد :


ایزابلا بمون


ناگهان ایزابل در آستانه در میخکوب شد


آهسته برگشت


و با حالتی بهت زده به ایوان خیره شد


پس از مکثی کوتاه بی آنکه پلک بزنه ،


اشک چشمانش سرازیر شد


در حالی که می رفت


با صدایی بغض آلود گفت :


من هرگز خودمد نمی بخشم


unhappy smiley emoticon  big tears emoticonbig smiley crying emoticon


آخرش خییییییییییلی غمناک بود


نظرات 2 + ارسال نظر
جلال شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 13:44

این یکی واقعا قشنگ بود

حرف نداشت

صحرا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 09:47

چه داستان عاشقانه و غم انگیزی

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد