سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

کاوه ( قسمت اول)



چقدر به خودم فحش میدادم که بدبخت ، بی عرضه ، بی زبون


زبون داشته باش


باید بجنبی وگرنه روزا همین طور به همین وضع می گذره


ولی خب نمی تونستم


حداقل اینکه تنهایی نمی تونستم


با بچه ها که بودم خیلی سر زبون دار می شدم


از همه بیشتر و خوش صحبت تر


اما تنهایی مث یه بچه خجالتی مودب تو لاک خودم می رفتم


اصلا به ریخت و قیافم شک داشتم 

 


یا نمی دونستم یا نمی فهمیدم قیافم خوبه یا بده


گاهی معمولی گاهی حالم از خودم بهم می خورد


می گفتم اگه می شد گوشامو کوچیک کنم یا چشامو درشت تر کنم


قیافم دختر پسندتر می شد


دیگه اینطوری ماتم زده و مث این بچه حیرونا نمیشم


اینطوری الاف و بدبخت نیستم اما سگ مصب جور نمی شد


چش تو چشم هم نگاه می کردیم


ولی عین کر و لالها اصلا نمی تونستم جیک بزنم چه برسه حرف بزنم


از این می ترسیدم جوابمو ندن کنف شم


خلاصه از این برنامه ها زیاد داشتم


و به خاطر همین برنامه ها به کاوه خیلی حسودیم می شد


از وقتی یادم میاد با دو سه تا دختر خوشگل رفیق بود


کاوه خیلی خوشتیپ بود


چشمای درشت مشکی ، یه جفت آبروی پیوسته


و ریش و سبیلشم هم که خیلی زود در اومده بود


قیافش حسابی مردونه شده بود


و از خودش سن بالاتر نشون می داد


بینی کشیده و صافی داشت


و از هر جهت خوش تیپ بود


نه من ، همه بهش حسودی می کردن


و دوست داشتن باهاش خیلی رفیق باشن


دلشون می خواست از دوستای صمیمی کاوه باشن


کاوه هر چی می خواست براش فراهم می شد


هیچ وقت تنها نبود


یا با بچه ها و دوستاش بود یا با اون وری ها


کاوه رو هرروز می دیدم


نمی دونم چرا شاید منم مث بقیه دوس داشتم باهاش جور باشم


هرروز قصه دیروزشو برام می گفت و


من با یه لبخند کذایی با حسرت به حرفاش گوش می دادم


به خاطره هاش و قراراش


خلاصه من بودم و کاوه و یه دنیا غم و غصه


خونه که تنها می شدم به خودم می گفتم :


من خوبم ، خیلی خوبم ، خیلی چیزا بلدم ، مهربونم ، شعر می گم


کاش یکی از این همه دخترای عالم قدر منو می دونست


خاک بر سر املشون کنن ، حیف من ...


اما به جای اینکه برای خودم باشم برای کاوه بودم


عجب پدر سوخته ای بود


پای حاشیه نامه هاشو نقاشی می کردم


بر اش شعر می گفتم


موقع هایی که کاوه قرار داشت


اکثر اوقات منو هم با خودش می برد که مثلا خوش بگذره


تازه می فهمم عجب خر احمقی بودم


با همه این خریت ها دوره دبیرستان تمام شد


بعد از دبیرستان مدت ها کاوه رو ندیدم


سرم به کار خودم بود


به تنهایی عادت کرده بودم


و این باعث پیشرفت زیاد من در موسیقی شده بود


چند وقتی بود که به یه آمفی تئاتر می رفتم


و برای نمایش های کوتاهی که روی صحنه می رفت


موسیقی می ساختم


کارگردان اکثر کارها از دوستای دوران دبیرستانم بود


پشت اش گاهی پیانو می زدم


یه روز پشت صحنه یه آهنگ قدیمی رو به فارسی ترجمه کردم


و یه شعر  فارسی روش گذاشتم


و آخر نمایش مترسک تنها نوشته پیتر مارکس خوندم


جمعیت حاضر ذر سالن خیلی خوششون اومده بود


مرتب ازم می خواستن که روی صحنه بیام


و یک بار دیگه آهنگ رو براشون بخونم


 اصلا نمی تونستم چون تا حالا روی صحنه نرفته بودم


حسابی حول شده بودم


اوضاع بدی بود ولی ته دلم راضی بودم که برم


به فکر این گم نامی و تنهایی طولانی بودم


جمعیت ساکت شد


یه عدم هی هیس هیس می کردند


یه نگاه توی جمعیت کردم


دیدم با اشتیاق منتظرن فقط یه لحظه


چشمم به یه دختر خیلی قشنگ و دلنشین افتاد


قیافش خیلی ذوق زده بود


معلوم بود خیلی از صدای من خوشش اومده


به دلم نشست


در یک نگاه انگار که قشنگ ترین موجود دنیا بود


ادامه دارد ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد