سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

نقاشی ( داستانی مرموز و جالب )





توی خیابون داشتم می رفتم 


جلوی یه مغازه پسرکی رو دیدم


داشت زار زار گریه  می کرد


دلم براش سوخت


ولی خجالت کشیدم برم بپرسم ناراحتیش از چیه ؟؟؟


برای من به این گندگی چقدر بد بود


از یه بچه به این کوچیکی خجالت بکشم


باز گفتم برم


ولی آخه این همه آدم


این همه مردم بی تفاوت رد می شدند

 

 

و اصلا هیچ کس توجهی نمی کرد


حتی کسی یه نیم نگاه هم نمی انداخت


پس گفتم به من چه مربوطه


ولی یکدفعه به طرفش رفتم


چند قدم بیشتر نمونده بود بهش برسم


با این که مستقیم بهش نگاه می کردم


یهو جلوی چشمام با همون حالت گریه ناپدید شد


کمی دوروبرمو نگاه کردم ولی نبود


غیب شده بود


تعجب زده دور خودم می چرخیدم


حتما باید اونجا باشه


چون داشتم نگاهش می کردم که ناپدید شد


چشمم به مغازه افتاد


گفتم حتما رفته توی این مغازه


شک نداشتم که همونجاست


قبل از این که داخل مغازه بشم


یه تابلوی نقاشی پشت شیشه مغازه


توجهم رو جلب کرد


خوب که دقت کردم 


کم کم ترس وجودمو گرفت


توی نقاشی پسرکی دیده می شد


که میون بی توجهی عابران داشت زار زار گریه می کرد


اصلا شباهتی با پسری که من چند لحظه پیش دیده بودم نداشت


اما چیزی که باعث ترس من شده بود 


عابری بود که میون عابران بی تفاوت نقاشی


به پسرک خیره شده بود




داستان متفاوت و مرموزی بود


من که خیلی خوشم اومد



نظرات 3 + ارسال نظر
مریم شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 18:51

چه داستان جالبی

درسته جالب و متفاوت

صحرا یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 07:08

داستان خاصی بود

کاملا

منم وقتی خوندمش یه حس خاصی داشتم

آخه داستانش یه جور خاصی خاصه

جلال شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 13:40

بدک نبود

هر کسی یه نظری داره دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد