سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

کاوه ( قسمت دوم )


پیانو رو آوردن روی صحنه


پشتش نشستم


صدام لرزید و خوندم


فین فین جمعیت در اومده بود


زیر چشمی که نگا کردم دیدم


خیلیا با دستمال اشکاشونو پاک می کنن


آخرش خیلی برام کف زدن


زود اومدم بیرون


لبخند کوچیکی روی لبام نقش بسته بود


از خودم راضی بودم


اروم کنار خیابون راه می رفتم


طوری می رفتم که شاید دختره هم ببینم


ولی دلم نمی خواست کس دیگه ای منو ببینه 

 


که یکدفعه یه صدای آشنا به اسم منو صدا زد


مسعود


برگشتم ، دیدم کاوه است


دستش تو دست همون دختره بود


از دیدنش خوشحال شدم ، همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم


بعد منو به دختره معرفی کرد


و گفت : این گیتا دوستمه ، پسر تو واقعا کارت معرکه س


خندیدم و با گیتا دست دادم


دستاش خیلی گرم بود


تو چشماش نگاه کردم و فقط تو دلم گفتم


خاک بر سرت مسعود!


گیتا پیشنهاد داد شام رو با هم بخوریم


تو راه مثل قدیما می گفتم و اونا هم می خندیدن


مث گذشته ها ! با این که به خودم قول داده بودم


دیگه واسه هیچ احد الناسی نه بگم نه بخندم


ولی انگار این بار با دفعه های دیگه فرق اشت


گیتا منتظر بود تا من حرفی بزنم تا چشمای معصومش غرق شادی بشه


کاوه هم خوشحال بود از اینکه من امروز باهاشونم


بعد از شام ازشون خداحافظی کردم


و به خونه برگشتم


هفته بعد درست چهارشنبه


انتهای نمایش دوستم یوسف ، کارگردان نمایش ازم خواست


که  برای اتمام کار دوباره یکی از قطعاتم رو با شعر بخونم


به سختی دفعه پیش نبود


وقتی کار تموم شد


میون جمعیت دوباره کاوه رو دیدم


گیتا بغل دستش بود و دست کاوه دور گردنش


گیتا داشت با یه دستمال دماغشو می گرفت


برام دست تکون داد


من به همه تعظیم کردم و پرده بسته شد


بیرون کاوه و گیتا منتظر ایستاده بودن


قدم زنان با هم به سمت پایین خیابون راه افتادیم


بین راه کاوه سیگاری آتش زد


گیتا گفت


این هزارمین سیگاره که امروز می کشی


دیگه بسه دودش حالمو بهم میزنه خواهش می کنم بس کن


کاوه با لحنی بی تفاوت جواب داد :


به تو ربطی نداره


و بعد از من پرسید :خب مسعود جان دیگه چه خبر ؟ چه کارا می کنی ؟


من جوابی ندادم


گیتا پیشنهاد داد دوباره با هم شام بخوریم اما من قبول نکردم


کاوه خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم


سر ایستگاه وقتی می خواستیم از هم جدا بشیم


بدون این که کاوه متوجه بشه گیتا منو کناری کشید


و با سرعت و یواشکی گفت


هفته دیگه منتظرتم همونجا


تعجب کردم


من هر هفته اونجا بودم


ازش پرسیدم آیا کاوه هم میاد یا نه


رنگش پرید و گفت


نه نه ! فقط من و تو ، یادت نره


دوباره که به خونه اومدم گیج شده بودم


یعنی باهام چکار داشت


هزار جور فکر از سرم گذشت


اما خب باید صبر می کردم


فردا صبحش طبق آدرسی که از کاوه گرفته بودم


به خونش رفتم


خونه نبود


چرخی توی شهر زدم


نزدیکای ظهر بود که کاوه رو دیدم


با یه دختری راه می رفت


بند دلم پاره شد فکر کردم گیتاست


ولی دقت که کردم مث اون راه نمی رفت


جلو رفتم و سلام کردم


کاوه برگشت ، دختره هم داشت بر بر منو نگاه کرد


مثل اینکه از دماغ فیل افتاده


از سروتیپش معلوم بود که خیلی پول مول داره


ریختش دوزار هم نمی ارزید


چنان خط چشمی کشیده بود


که بیشتر شبیه جن شده بود تا آدامیزاد


دور از جون عین زنای خراب


کاوه سیگاری تو دستش بود


پکی به سیگارش زد و گفت


سهیلا رو ندیده بودی ، ها تازگیا با هم آشنا شدیم


رغبت نداشتم بهش نیگا کنم


زورکی باهاش دست دادم


تو دلم از کاوه بدم اومد


ادامه دارد ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد