سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

کاوه ( قسمت آخر)


دختره فیس فیس کنان دست کرد تو کیفش


و سوییچی دراورد و به کاوه داد و گفت :


من می رم سیگار بخرم ، ماشینو روشن کن الان میام


کاوه به سرعت سوار اتومبیل سهیلا شد و استارت زد


در عقب باز کرد که من بشینم


نمی خواستم برم ولی باید با کاوه صحبت می کردم


مدتی گذشت ، از پنجره بیرونو نگاه کردم


دختره یه عینک آفتابی بزرگ به چشمش زده بود


با سیگاری گوشه لبش به طرف ما می اومد


یه پسره مریض که چهره اش به معتادا می خورد


گوشه لباسشو گرفته بود و هی التماس می کرد


اما سهیلا هیچ محلش نمیذاشت 

 


نزدیک تر که رسیدن سرش داد کشید و گفت :


چی می خوای تنه لش کثافت ، برو گمشو دیگه عوضی


بعد با پاشنه کفش محکم کوبید تو صورتش


پسره داد زد :


سهیلا وایسا منم حالا دیگه نمی شناسی سهیلا !


کاوه می خواست پیاده بشه که من جلوشو گرفتم


سهیلا که تو اتومبیل نشست من پیاده شدم


پسره رو بلندش کردم ، از لب و لثه اش خون می اومد


داشت گریه می کرد


دست کردم تو جیبم و چند تا اسکناس درشت بهش دادم


نگاهش یه دنیا حرف داشت


یواش زیر گوشش گفتم :


زندیگیتو بده ولی شرفتو به این آدما نفروش


کارت خودمو و آدرس تئاتر تو جیبش گذاشتم


و سوار اتومبیل شدم


سهیلا گفت : کار خوبی نکردی عزیز جون ، ایتا لیاقتشون مرگه


با طعنه گفتم :


مرگ یک انسان چیز قشنگی نیست که شما اینطوری ازش صحبت می کنین


مخصوصا اگه یه هموطن باشه


کاوه دوباره سیگاری آتش زد و گفت : بیخیالش دیگه ، تموم شد ... بریم دیگه


وقتی رسیدیم توی حیاط به کاوه گفتم :یه چیزی می خوام بهت بگم راجع به ...


اما حرفمو برید و گفت : باشه برای بعد ، توی خونه با هم چایی خوردیم


مدتی بعد سهیلا و کاوه رفتن توی یه اتاق


درو هم نبستن ، ساعتی گذشت دیگه حوصلم داشت سر می رفت


از اتاق کاوه دود غلیظی بیرون میومد که بوی تند عجیبی داشت


سرم گیج رفت دیگه با کاوه کاری نداشتم


بلند شدم و به خونه برگشتم


تمام هفته نتونستم کار کنم


چهارشنبه هم تئاتر نرفتم


حتما یوسف خیلی ناراحت شده بود


توی خونه نشسته بودم


که یهو به سرم زد


لباس پوشیدمو راه افتادم به سمت تئاتر


سر خیابون که رسیدم دیدم همه رفتن


فقط گیتا بود که تنها اونجا ایستاده بود


تامنو دید حرفی نزد خوشحال شد


سلام کردم ولی راجع به دیر اومدنم حرفی نزدم


اونم چیزی نپرسید


با هم قدم میزدیم و میرفتیم


گیتا واقعا قشنگ بود


تا به حال اینقدر از نزدیک ندیده بودمش


دستام یخ کرده بود


توی جیبم هم کردم ولی گرم نشد


گیتا پالتوی گرمی پوشیده بود


انگار از همه چیز راضی بود


متوجه من شد که سردمه


بهم نزدیک شد و اهسته دستمو تو دستش گرفت


احساس بدی بهم دست داد


هوا ، ماشینا ، خونه ها همه بوی خیانت می دادن


زود پیشنهاد دادم بریم یه کافه نزدیک


توی کافه باهم صحبت می کردیم


و میون حرفاش یه چیزی گفت


کاوه بده و تو خوبی


و این منو خیلی آزار داد


با این که دختر خوبی بود


ولی اینکارش بنظرم کار بدی بود


گرچه کاوه هم آدم خوبی نبود


ولی مسائل خصوصی کاوه به من ربط نداشت


اونم اینطوری !


گیتا مرتب از نوعی عشق حرف میزد


که دیگه توی این دوره و زمونه بوی شاش گرفته بود


آخر شب دوباره بهم گفت که هفته ی بعد حتما همونجا منتظرمه


ولی من هفته بعد به تئاتر نرفتم


و همین طور هفته های دیگش


تلفن رو هم از پریز کشیده بودم


و ازش استفاده نمی کردم


اصلا راحت شده بودم


ازون جریانات چند سالی گذشت


تو یه دفتر روزنامه کار می کردم


و مقاله می نوشتم


با کار و تنهایی و تنهاییهایی که در انتظارم بود می گذروندم


یه روز توی راه موقعی که سرکار می رفتم


دیدم جایی مردم جمع شدن


گفتم شاید سوژه ای چیزی باشه


بتونم ازش مطلبی بنویسم


از لای جمعیت جلو می رفتم


دیدم یه نفر دمر توی جوب افتاده


صحنه ی بدی بود


یکی می گفت : مرده بدبخت


یکی دیگه می گفت : حیف جوون مردم


صدای آمبولانس نزدیک می شد


دونفر پیاده شدن و جمعیت رو به عقب هل دادن


کنار وایسین آقا


برو عقب


حسن برانکاردو بیار


جسدو برگردوندند


چهرش لجنی و کثیف بود


خوب که نگاه کردم


خیلی شبیه کاوه بود


خیلی ...



نظرات 8 + ارسال نظر
ali یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 21:41 http://jozveh92.rozblog.com

عالی بود

همه ی نوشته های مازیار عالین

ممنون که خوندیش

دخی یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 10:44 http://zeituni.blogfa.com/

وااای خیلی قشنگ بود مرسی

خواهش میکنم گلم

ممنون خوندیش

مریم شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 18:46

خیلی خوب بود

من که خیلی خوشم اومد

دستت درد نکنه

این داستان واقعیه ؟؟؟

ممنون خوندی گلم

نمیدونم

فکر می کنم یه قسمتاییش واقعی باشه

مثلا اینکه تو تئاتر بوده و آهنگ میساخته

نمیدونم من اینطور فکر کردم

البته این فقط یه حدسه

صحرا یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 06:54

آخرش خیلی غمناک بود

داستان آموزنده ای بود

ممنونم

خواهش می کنم

صحرا یکشنبه 10 فروردین 1393 ساعت 07:25

این داستان ها مال چه سالیه ؟

مال سال 74 و 75

جلال شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 13:37

very good

صحرا دوشنبه 18 فروردین 1393 ساعت 09:42

ممنون که جواب سوالاتمو دادی

خواهش می کنم

محسن پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 20:13 http://hurr-aga.blog.ir/

سلام
وبلاگ جالب و قشنگی دارید من چند تا از داستانها رو خوندم قشنگ کوتاه و صریح بودن
من وبلاگتون رو تو پیوندها قرار دادم اگر وقت کردید به وبلاگ من هم سری بزنید و نظر بدید خوشحال میشم

امیدوارم درتمام مراحل زندگی موفق پیروز باشید

ممنونم

اما من توی این وبم کسی رو لینک نمی کنم

شما رو توی این وبلاگ لینک می کنم


http://bicharehdelakam.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد