غم انگیزترین جدایی اونی بود که نه کسی گفت چـــرا ؟ و نه کسی فهمید چـــــرا ؟
مطمئن باش هیچ وقت فراموشت نکرده ام فقط دیگر ساکت شده ام ، همین …
ترسم از آن است که آنقدر پیر شوم که دندانی برای روی جگر گذاشتن نداشته باشم !
من همیشه از اول قصه های مادربزرگ می ترسیدم و آخر هم به واقعیت می پیوست … یکی بود … یکی نبود !
گذشته ها گذشته … اما تلخ گذشته اونم برای من !
بیچاره مترسک ... سرتاسر سال از مزرعه محافظت می کرد ولی با آغاز فصل سرما تنش هیزم کشاورز شد... آری ، پاداش وفاداری جز این نیست ...
میدانی از کجای زنگی بیشتر خسته ام ؟ آنجایی که وسط خنده هام بغض می کنم ...
در تلاطم روزگار ناسازگار ... من دورتر از همیشه کنج زندگی جا مانده ام ...
کمی بر من بتاب … روزهای سردیست و دوست داشتنت دارد در من یخ می زند
نبودنت چه فصلی از سال است که هم روزها و هم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟