من همیشه از اول قصه های مادربزرگ می ترسیدم و آخر هم به واقعیت می پیوست … یکی بود … یکی نبود !
گذشته ها گذشته … اما تلخ گذشته اونم برای من !
بیچاره مترسک ... سرتاسر سال از مزرعه محافظت می کرد ولی با آغاز فصل سرما تنش هیزم کشاورز شد... آری ، پاداش وفاداری جز این نیست ...
میدانی از کجای زنگی بیشتر خسته ام ؟ آنجایی که وسط خنده هام بغض می کنم ...
در تلاطم روزگار ناسازگار ... من دورتر از همیشه کنج زندگی جا مانده ام ...
کمی بر من بتاب … روزهای سردیست و دوست داشتنت دارد در من یخ می زند
نبودنت چه فصلی از سال است که هم روزها و هم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟
می دانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید
به فالگیر بگو خط عمرِ من کف دست هایم نیست … رد پاهای او را نگاه کند ...
گاهی هم باید چشم ها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب