می دانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید
به فالگیر بگو خط عمرِ من کف دست هایم نیست … رد پاهای او را نگاه کند ...
گاهی هم باید چشم ها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب
این روزها خیلی چیزها دست من نیست مثل دست هایت !
زنده ام نه از جانی که مانده از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند
گاهی اونقدر خسته می شویم که خستگیمون در نمیشه درد می شه
فکر می کردم تو همدردی ، اما نه تو هم دردی
من ، تو : ما ... یادت هست ؟ ولی تمام شد ، حالا چی ؟ تو ، او : شما ... من هم به سلامت
در آغوش خودم هستم من خودم را در آغوش گرفته ام نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت اما وفادارِ وفادار
حالم خوب است امّا گذشته ام درد می کند