دیگر نمی نویسمت …! هرکس ... به چشم هایم نگاه کند ! تو را خواهد خواند ...
قـرار بـگـذار … هــر جـای دنـیـا کـِه بـاشی به دیـدارتــو خـواهـم آمد ... چـمـدان خـاطــره ها را هَم خواهـم آورد
آنشرلی هم نشدیم تا یکی از ما بپرسه :آنه ، تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ؟
پایان سریال دروغ هایت بود آخرین لبخندت و چه ساده بودم من که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم
با تو زیر بارانم ... چتر برای چه ؟ خیال که خیس نمی شود
به خیال کدامین آرزو ، صفای با تو بودن را از ما گرفتی ای بی وفا ؟
شانه های عاشقان گر تکیه گاه اشک هاست ... پس چرا بر شانه ام اشکی نمی ریزد کسی
برای دلم گاهی پدر می شوم ! خشمگین می گویم : بس کن تو دیگر بزرگ شدی !
تفاوتی ندارد خواب باشم یا بیدار ... زیباترین تصویر پیش چشمانم همیشه تویی
نمی دانــم چــرا بیــن ایــن همــه آدم پــیــله کــرده ام بــه تــو ... شــاید فــقط با تــو پــروانــه می شـــوم …