گاهی به سرم می زند بزنم زیر همه چیز اما سر که کاره ای نیست این دل است که فرمانروایی می کند ...
ایــــــن اشکــــــــهــــا از قلبیستــــــــ که شبیــــــه دخترکـــــــــے لجبـــــــاز فقطـــ تــــو را مے خواهـــد و از بـــــازے با خاطراتـــــــــــ خسته شـــــــده ...
ببـــــــار بــــاران مــــن ســـــــفر کــــرده ای دارم کـــه یـــــادم رفــــته آبـــــــ پشتـــــــ پــــــایش بـریــــــزم ...
وقتـﮯ مرا بغل مـﮯکنـﮯ چنان جاذبهﮮ آغوشت به جاذبهﮮ زمین غلبـه مـﮯکنـد کـه روحـم بـه پـرواز درمــﮯآیـد
مثل آسمــــان می مانی ... دوستتـــ دارم اما نمیتـــوانم داشـــته باشمتــــ ...
تو و فاصله با هم یکی شدید من و پاهام به رسیدن نا امید کاش می شد می رسیدم تا می دیدم تو و فاصله به هم چیا می گید ؟
من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم
درد ، مرا انتخاب کرد ... من ، تو را ... تو ، رفتن را ... آسوده برو دلواپس نباش من و درد و یادت تا ابد با هم هستیم