سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

بتاب …


کمی بر من بتاب … روزهای سردیست و دوست داشتنت دارد در من یخ می زند


نبودنت


نبودنت چه فصلی از سال است که هم روزها و هم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟


هرگز


می دانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید


فالگیر


به فالگیر بگو خط عمرِ من کف دست هایم نیست … رد پاهای او را نگاه کند ...

خواب


گاهی هم باید چشم ها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب


نیست


این روزها خیلی چیزها دست من نیست مثل دست هایت !

زنده ام


زنده ام نه از جانی که مانده از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند


درد


گاهی اونقدر خسته می شویم که خستگیمون در نمیشه درد می شه


فکر


فکر می کردم تو همدردی ، اما نه تو هم دردی


یادت هست ؟


من ، تو : ما ... یادت هست ؟ ولی تمام شد ، حالا چی ؟ تو ، او : شما ... من هم به سلامت