سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک
سوتــ♥ـه دلـان

سوتــ♥ـه دلـان

جملات و دل نوشته های غمناک

می ترسیدم


من همیشه از اول قصه های مادربزرگ می ترسیدم و آخر هم به واقعیت می پیوست … یکی بود … یکی نبود !


تلخ


گذشته ها گذشته … اما تلخ گذشته اونم برای من !


بیچاره مترسک ...


بیچاره مترسک ... سرتاسر سال از مزرعه محافظت می کرد ولی با آغاز فصل سرما تنش هیزم کشاورز شد...  آری ، پاداش وفاداری جز این نیست ...


خسته ام ؟


میدانی از کجای زنگی بیشتر خسته ام ؟ آنجایی که وسط خنده هام بغض می کنم ...


تلاطم


در تلاطم روزگار ناسازگار ... من دورتر از همیشه کنج زندگی جا مانده ام ...


بتاب …


کمی بر من بتاب … روزهای سردیست و دوست داشتنت دارد در من یخ می زند


نبودنت


نبودنت چه فصلی از سال است که هم روزها و هم شب ها اینقدر طولانی شده اند ؟


هرگز


می دانم که یک روز حوالی یک هرگز بزرگ به هم خواهیم رسید


فالگیر


به فالگیر بگو خط عمرِ من کف دست هایم نیست … رد پاهای او را نگاه کند ...

خواب


گاهی هم باید چشم ها را بست تا او که نیست شاید بیاید در خواب