این روزها خیلی چیزها دست من نیست مثل دست هایت !
زنده ام نه از جانی که مانده از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند
گاهی اونقدر خسته می شویم که خستگیمون در نمیشه درد می شه
فکر می کردم تو همدردی ، اما نه تو هم دردی
من ، تو : ما ... یادت هست ؟ ولی تمام شد ، حالا چی ؟ تو ، او : شما ... من هم به سلامت
در آغوش خودم هستم من خودم را در آغوش گرفته ام نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت اما وفادارِ وفادار
حالم خوب است امّا گذشته ام درد می کند
همیشه تاریکی کریه نیست ... آبروی نور را برده این خیانت روشن
هرچه ها می کنم گرم نمی شود خاطرم بوی تعفن خیانت از دهانم میآید ، هــــــــــا ... خاطر من و خیال تو و خیال خیانت
نمی بخشمت ولی فراموشت می کنم همیشه به همین سادکی از ادمای بی ارزش می گذرم