آنقــدر مرا سرد کرد از خودش ... از عشق ... کــه حالا بــه جای دلبستن یخ بسته ام ... روی احساسم پا نگذاریــد لیز میخوریــد
گذشت ، دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم ... یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست …
زخم های دستم را می بندند و می گویند چرا با خود چنین کردی ؟ ولی افسوس کسی زخم بزرگ دلم را ندید تا بگوید چرا با تو چنین کردند ...
مادرم می گفت : دوستانت را ببین همه به جایی رسیده اند ... نمیدانست منتظر نشسته ام تا به تو برسم !
فاجعــــه یعنى آنقدر در تو غــرق شـــده ام که از تلاقـــى نگاهـــم بادیگرى احســـاس خیانــت می کنم! عشـــق یعنى همین…