خوش به حال رفتگر ، درسته شبا با آشغال سر و کار داره ولی روزا با بعضی آدمای آشغال سر و کله نمیزنه !
پادشاه باش ،حتی اگر قلمروات اندازه ی عرض شانه هایت باشد !
از جان دادن هم سخت تر است ... این خنده های مصنوعی !
آن که جان داد مرا عشقت بود ... آن چه لرزاند مرا هجرت بود …
من بازمانده یک قصه ام ... همان یکی که نبود …
تعطیل است مثل جمعه ها ، تمام حوصله ی من !
آدم فقط در مورد بقیه خیلى راحت می تونه بگه : فراموشش کن !
در قحطی تو چه دل خوشی دارند ! بیهوده می آیند و می روند این نفسهای من …
تو رفته ای ، اما ... یادت هنوز چه پابرجاست اینجا !
باز هم مثل همیشه که تنها می شوم دیوار اتاق پناهم می دهد ،بى پناه که باشى قدر دیوار را خوب میدانی