روزی را میبینم مرغانی که نزد ما دانه چیدند نزد همسایه تخم گذاردند ولی ایمان دارم روزی بوی کبابشان به مشامم خواهد رسید ... اندکی صبر سحر نزدیک است !
دختره فیس فیس کنان دست کرد تو کیفش
و سوییچی دراورد و به کاوه داد و گفت :
من می رم سیگار بخرم ، ماشینو روشن کن الان میام
کاوه به سرعت سوار اتومبیل سهیلا شد و استارت زد
در عقب باز کرد که من بشینم
نمی خواستم برم ولی باید با کاوه صحبت می کردم
مدتی گذشت ، از پنجره بیرونو نگاه کردم
دختره یه عینک آفتابی بزرگ به چشمش زده بود
با سیگاری گوشه لبش به طرف ما می اومد
یه پسره مریض که چهره اش به معتادا می خورد
گوشه لباسشو گرفته بود و هی التماس می کرد
اما سهیلا هیچ محلش نمیذاشت
ادامه مطلب ...پیانو رو آوردن روی صحنه
پشتش نشستم
صدام لرزید و خوندم
فین فین جمعیت در اومده بود
زیر چشمی که نگا کردم دیدم
خیلیا با دستمال اشکاشونو پاک می کنن
آخرش خیلی برام کف زدن
زود اومدم بیرون
لبخند کوچیکی روی لبام نقش بسته بود
از خودم راضی بودم
اروم کنار خیابون راه می رفتم
طوری می رفتم که شاید دختره هم ببینم
ولی دلم نمی خواست کس دیگه ای منو ببینه
ادامه مطلب ...
توی خیابون داشتم می رفتم
جلوی یه مغازه پسرکی رو دیدم
داشت زار زار گریه می کرد
دلم براش سوخت
ولی خجالت کشیدم برم بپرسم ناراحتیش از چیه ؟؟؟
برای من به این گندگی چقدر بد بود
از یه بچه به این کوچیکی خجالت بکشم
باز گفتم برم
ولی آخه این همه آدم
این همه مردم بی تفاوت رد می شدند
ادامه مطلب ...