در آغوش خودم هستم من خودم را در آغوش گرفته ام نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت اما وفادارِ وفادار
گذشت ، دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم حالا یک بار از شهر می رویم ... یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست …
زخم های دستم را می بندند و می گویند چرا با خود چنین کردی ؟ ولی افسوس کسی زخم بزرگ دلم را ندید تا بگوید چرا با تو چنین کردند ...
از وقتــی که نیسـتی خـدا می دانـد چقــدر آب به صـورَتـم پـاشیـدم لعنــتی این کـابوس انقــدر واقعی ست که از خواب بیــدار نمی شـوم . . .
این بی تفآوتی هآ ، این بی خَبَری هآ ، گآهی دیدآر از سَر اجبآر ، نَبودَن هآ … نَدیدَن هآ یَعنی بُرو گآهی چِقَدر خِنگ میشویم . . .
تاریکی اتاقم شکسته میشود با نوری ضعیف
لرزشی روی میز کنار تختم میفتد
از این صدا امید پیدا کردم
چشم هایم را میمالم
New message تا لود شود آرزو میکنم
کاش تو باشی
سکوت میکنم